محبوبم
امروز که در آغوشم بودی
چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی
چیزی به رایحه ی گل ها
به طعم های جهان
به فصل ها
ساعت ها
و برای شادی
تعریف تازه ای ساختی!
دست هایم
پیچکند حالا
شانه هایم
آبشاری برای فرود نجابت
و سینه ام
تختی برای پادشاهیِ "زیبایی"
رد موهایت را که گرفتم...
به مزرعه ای پر از محصول رسیدم
رد چشم هایت را که گرفتم...
دو یاقوت سیاه بودند
پشت شیشه ی جواهر فروشی
و لب هایت
نهری در امتداد خیابان
لبریز از باران بهاری...!
امروز که در آغوشم بودی
تعبیر تازه ای از زیستن آموختم
و در ساعتی که هیچگاه نبود
فصلی که هیچ زمان نبود
در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت
بسیار آموختم... بسیار!
و بیشترین اش:
"زنی که دوستت داشته باشد
می تواند تنها با زبان صریح آغوش تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای ببرد..." "حمید جدیدی"